خدا دوست دارم

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

دعایت می کنم

04 بهمن 1396 توسط صغري اقاميري ينگجه

دعایت می کنم عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
.
دعایت می کنم با این نگاه خسته گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
.
دعایت می کنم در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند
.

 

دعایت می کنم روزی زلال قطره اشکی
بیابد راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات جاری شود با مهر
.
دعایت می کنم یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
.
دعایت می کنم روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری ، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
.
دعایت می کنم روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا ، اما خدایت با تو نزدیک است
.
دعایت می کنم روزی دلت بی کینه باشد ، بی حسد
بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی ، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و با او بگویی :
بی تو این معنای بودن سخت بی معناست
.
دعایت می کنم روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
.
دعایت می کنم وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل ، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش یک جرعه آبی بنوشانی
.
دعایت می کنم روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
.
برایت آرزو دارم
که یک شب ، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب ، دیدار فردا را به یاد آرد
.
دعایت می کنم عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی : آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو ، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق ؟
عاشق معشوق ؟
آری ، بگویی هیچ کس
.
دعایت می کنم روزی بفهمی ای مسافر رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن

 نظر دهید »

کدام پل؟

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد!

گروس عبدالملکیان

 1 نظر

20 کیلو چاق شدی

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

سوال : اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟

البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید: الوو، اورژانس، کمک، کمک، من چاق شده ام!

اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…

آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.

برای کسانیکه ورشکسته می شوند، اضافه وزن می آورند می آورندیا طلاق می گیرند یا آخر ترم مشروط می شوند این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد.

یک ذره امروز یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟

زندگی ماهیت انبار شوندی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می کنید باشید!

ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم می روم؟ آیا من سالم تر، مناسب تر، شادتر، ثروتمندتر مهربان تر و با ایمان تر از سال گذشته ام هستم؟

و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

نقطه سر خط

 نظر دهید »

بیاموز به من...

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

خدایا بیاموز به من …

که لحظه ها در گذرند …

بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست …

که میگذرد … اگر در سختی ام …

اگر دلتنگم …

و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی …

و نشانم بده راه را …

تا سهم خود را به انجام برسانم …

از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار …

تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن می شود …

نگرانیهایم را به دست تو می سپارم …

و قدم می گذارم در راهی که تو می خوانی ام …

و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز می پذیرم …

هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت …

چه سخت و چه آسان …

چه تلخ و چه شیرین …

که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل می شوند …

نقطه سر خط

 نظر دهید »

قطره عسل

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …

باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …

اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …

بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …

این است حکایت دنیا …

نقطه سر خط

 نظر دهید »

یاد تو...

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

باران که بزند؛

یاد تو

از هزاران فرسنگ ها،

در آبادی دل من،

آشیانه می کند

نقطه سر خط

 نظر دهید »

گاهی ...

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش می کنیم …

گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش می کنیم …

گاهی خیلی چیزا رو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم …

گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش می کنیم …

گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش می دیم …

گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه می دیم …

و گاهی … گاهی … گاهی …

تمام عمر اشتباه می کنیم و نمی دونیم یا نمی خوایم بدونیم …

کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی …

گاهی های زندگیمون باشیم …

نقطه سر خط

 نظر دهید »

نیاز

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

در هیاهوی گیج این دنیا

هر چه را خواستم کنارم هست!

جز تو که نیستی نمی آیی…!

به حضورت نیازمندم باز …!

#من_فقط_یک_حاجت_دارم

 نظر دهید »

نیاز

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

در هیاهوی گیج این دنیا

هر چه را خواستم کنارم هست!

جز تو که نیستی نمی آیی…!

به حضورت نیازمندم باز …!

#من_فقط_یک_حاجت_دارم

 نظر دهید »

نیاز

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

در هیاهوی گیج این دنیا

هر چه را خواستم کنارم هست!

جز تو که نیستی نمی آیی…!

به حضورت نیازمندم باز …!

#من_فقط_یک_حاجت_دارم

 نظر دهید »

نیاز

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

در هیاهوی گیج این دنیا

هر چه را خواستم کنارم هست!

جز تو که نیستی نمی آیی…!

به حضورت نیازمندم باز …!

#من_فقط_یک_حاجت_دارم

 نظر دهید »

زمانی رشد می کنیم ...

17 بهمن 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با ما موافق هستند

اما

زمانی رشد می کنیم که با کسانی که با اختلاف نظر دارند هستیم …

اگر شما یک غذای بد طعم را خورده باشید

می توانید طعم یک غذای خوب را درک کنید

پس، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آنرا درک کنید

چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور

چون گذشته هرگز برنمی گردد.

اگر رنجی نمی بردیم

هرگز مهربان بودن را نمی آموختیم

به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید!

زیرا آنها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید …

نقطه سر خط

 نظر دهید »

دیدآمریکایی و فکرایرانی

11 شهریور 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

سه نفرآمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس میرفتند.

در ایستگاه قطار سه آمریکایی هرکدام یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدندکه

ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.
یکی از آمریکایی ها گفت: چطوراست که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟

یکی از ایرانیها گفت: صبرکن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکاییها روی صندلی های تعیین شده نشستند،

اما ایرانیها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.
بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. و درتوالت را زد وگفت: بلیط، لطفا!

بعد، درتوالت بازشد و از لای دریک بلیط آمد بیرون، مامور
قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.

آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشته مان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری

پول هم برای خودشان پساندازکنند.

وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدندکه

آن سه ایرانی هیچ بلیط ی نخریدند.

یکی از آمریکایی ها پرسید: چطورمیخواهید بدون بلیط سفرکنید؟

یکی از ایرانیها گفت: صبرکن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطارشدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند

توی توالت بغلی آمریکاییها و قطار حرکت کرد.

چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها

و گفت: بلیط، لطفا!

 

 نظر دهید »

امام زمان(عج)

11 شهریور 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

امام صادق(ع): رسول خدا درحالی به سوی مردم آمد که سنگ

و کلوخها و چوب های تراشیده را می پرستیدند،

ولی در زمان مهدی (عج) مردم درحالی با او مواجه می شوند که همه

آنان کتاب خدا را علیه او تاویل می کنند و بر او احتجاج می نمایند.

الغیبه النعمانی/296

سلامتی و فرج “حضرت مهدی(عج)"صلوات

 نظر دهید »

عصبانی که می شوی.

11 شهریور 1394 توسط صغري اقاميري ينگجه

ماشین ات که جوش می آورد ..؛

حرکت نمی کنی.. کنار زده و می ایستی !

وگرنه ممکن است ماشین آتش بگیرد .

خودت هم همینطوری…

وقتی جوش می آوری ،عصبی و عصبانی می شوی ؛ تخته گاز نرو !

بزن کنار ! ساکت باش..! و هیچ نگو…

وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان…

 نظر دهید »
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

خدا دوست دارم

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • علمی
  • آموزشی
  • بدون موضوع
  • فرهنگی
  • جالب و خواندنی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس